بياييد سالهاي زنده بودن را دربيداري بگذرانيم... چون
سالهاي زيادي را به اجبار خواهیم خفت!
فکر کنم زمانش رسیده تا نوشتنو شروع کنم چون سکوت دیگه فایده ای نداره...
دیگه نمیشه صبر کرد و دید که تک تک لحظه های عمر چند روزه بیهوده تلف بشه و تمام رویاهای خوشبختی یکی یکی از دست بره.حتما تا حالا واست پیش اومده که احساس پوچی بکنی و تو ذهنت راه های فرار یکی یکی مرور بشه ولی قدرت انجام اون چیزی که واقعا میخوای رو نداشته باشی،وقتی به اطرافت نگاه میکنی چیزایی میبینی که دیگران از اون غافلند و چیزایی رو درک میکنی که بقیه نمیتونن بعد با خودت میگی من اینجا چیکار میکنم!
با تمام قدرت دوست داری بلند شی و خودتو به همه ثابت کنی ولی انگار همه دستو پات زنجیره، این باعث بلند شدن نعره های درونت میشه ولی جایی نداری که خودتو خالی کنی.
این عمر ماست ،راهیه که یه روز قراره تموم شه و بابتش باید حساب پس بدیم...
بعد زمانی میرسه که تو یه لحظه به خودمون میایم و میخوایم همه چیو جبران کنیم،با عجله از جامون بلند میشیم ،ژست ادمای هوشیار موفقو میگیریم و شروع میکنیم به نصیحت دیگران.ایندهایی که از این به بعد واسه خودمون در نظر میگیریم خوشبختیو امیدو تلاشه و یه چیزو فراموش کردیم... اینکه قبل همون احساس پوچی همین حس خوبو شروع کرده بودیم.
حالا یه بار دیگه به خودت نگاه کن
از زندگی چی میخوای؟ یاد عشق میفتیم که چقدر قشنگنه،تک تکه لحظه های انتظار لحظه هایی که چشم تو چشم هم غرق تماشاییم ،لحظه های ناب با هم بودن و بوسه های عاشقانه ...
یاد خوشبختی میفتیم که با کسایی که دوستشون داریم در کنار هم و در سلامت کامل بی هیچ نیازی زندگی میکنیم...
یا لحظه های دعا و مناجات که با تمام وجود خودمونو وقف خدا میکنیم و از این کار لذت میبریم بعد با ارامش کامل و وجدانی اسوده به زندگی ادامه میدیم.
این لحظه ها قشنگن ولی چه جوری بدست میان؟
ایا حاضریم واسه بدست اوردنش لذت نا تمام تنبلی و بی عاریو کنار بزنیم و برای همیشه بهانه پوچی و اسارت رو از ذهنمون پاک کنیم؟
به قلم سوگند...
به خون سیاهی که از ان میچکد سوگند
که انسان گونه زیستن و راه زندگی سخت تر از تمام سختی هاییست که قلم مینویسد چراکه در اخر انسان در جایگاهی متفاوت است.