عصر جمعه پیرمرد هوس گشت و گذار کرد.دلش از دنیا پر بود نگاه خسته اش را به پنجره انداخت تا اوضاع بیرون را نظاره کند که متوجه بارش باران شد،دیگر تاب نیاورد در منزل بماند .رخت خود را تن کرد و اماده رفتن شد.موقع خارج شدن به اسرار مادر چتر را نیز همراه خود برداشت اما به محض اینکه به سقف اسمان رسید دلش طاقت نیاورد،چتر خود را بست تا گریه اسمان او را نوازش کند.ذهنش مملو از افسوس گذشته و نگران اینده توجه زیادی به اطراف نداشت. از منزل دور شد و اتش درون را به فندک هدیه داد تا سیگاری روشن کند.
قدم زنان و سرگردان از کوچه ها عبور میکرد. خیسیه بدنش مهم نبود مهم جای خالی بود که پا به پای وی رهسپار بود و سردی خاصی به دست او میداد.
کاش میتوانست واقعیت اینده را نظاره کند تا شاید تصور ناکامی خود را پنهان کند.
احساس غریبی و دلتنگیه عجیبی در وجود خود داشت، چه چیز می توانست به او ارامش بخشد...
او سرگردان بود ...
در افکار خود...
و احساس خود....
قدرت انتخاب مسیر را نداشت چرا که سرنوشت قدرت انتخاب را از او ربوده و حتی چراغ های راهش را محاصره کرده بود.
بی اختیار ایستاد و نگاهی به اسمان انداخت .ستاره ای برایش سو سو میزد،خنده تلخی کرد و به ظاهر خود چشم دوخت،ناگاه از پس افکار متوجه شد که در دامنه جوانی قدم میگذارد.
اری او جوانی بیش نبود که ریشه های افکارش او را به کهنسالی می رویانید.
کاش مرهمی برایش باقی مانده بود...