دست نویس...
اولین بار چشمانم را گریان گشودم چراکه موجودی ناتوان بودم و مرا بی اختیار به دنیای پر وحشت فراخواندند،دنیایی که بی اختیار به ان امده ام وبی اختیار خواهم رفت... هه
سالهای گذران چراهای بیشمار را بدون توجه بر سنگینی سینه ام تلمبار می نماید و لحظه ها همچنان بی اختیار مرا می راند.
از پس فرسودگی گام هایم خواستار محو شدنم اما افسوس مجبور به بودن هستم،به رنج کشیدن،به سوال های بی پاسخ،به احساسات سردرگم و غربتی نا تمام...
راه چگونه زیستن را نمیدانم اما از گذشتگان افسانه های بسیار برای رستگاری شنیده ام
افسانه هایی که به اجبار پذیرفته ام چراکه جز انها دانشی برای اموختن و راهی برای طی نمودن نمی شناسم. اری به اجبار پذیرفته ام چراکه علت بودنم را نه من و نه هیچکس نمیدانست و هیچ الهامی بر حکمت بودنم روشنایی نمی افکند.
ایا اصولی که از هم نوعان خود برای کامیابی شنیده ام حقیقتند یا حاصل تنهایی ها و سوالات بی جواب هم نوعان خود...؟
خنده ام پر از گریه های عمیق است...هه
انگار در بدو تولد ،کودکیم میدانست در چه منجلابی فرود امده ام ،در جهانی که مهمترین ارزش ان عشق است اما هرکس که عشق میورزد محکوم خواهد شد...
اموخته هایم پر از تردید و تردید هایم با گلایه همراه است. مسیری که در انیم را به ناچار صحیح میپنداریم شاید قوتی باشد بر قدم هایمان
حرف ها بسیارند اما گوش ها کوتاه پس ادامه دادن بی ثمر خواهد بود